سلام روزگار.... (ازدست عزیزان چه بگویم گله ای....)
| ||
|
داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم.... موضوعات مرتبط: خواندنی ، ، برچسبها: [ 16 / 12 / 1394برچسب:حرف حساب, ] [ 9:2 PM ] [ meysam ]
پهلوونی و مشتی گری یعنی یعنی اهل محل وقتی میبیننت دلشون قرص بشه که یه نره شیر تو محلشونه نه یه کفتار لاش خور صفت که دنبال ناموس مردمه....!!! موضوعات مرتبط: حرف حساب، ، برچسبها: [ 16 / 12 / 1394برچسب:حرف حساب"پهلوانی, ] [ 9:2 PM ] [ meysam ]
[ 16 / 12 / 1394برچسب:حرف حساب, ] [ 9:2 PM ] [ meysam ]
پسر:عشقم یه عکس خوشگل از خودت واسم بفرست
سیگارش را خاموش کرد
موضوعات مرتبط: حرف حساب، ، برچسبها: [ 16 / 12 / 1394برچسب:حرف حساب, ] [ 8:55 PM ] [ meysam ]
پدری بودکه دخترشو میفروخت. ی روزدختره فرارمیکنه وبه شیخی که حاکم اون شهربودپناه میبره شیخ به دختره دلداری میده میگه نترس من مواظبت هستم شب وقتی دختره میخوادبره تواتاقش بخوابه میبینه شیخ بابدنی لخت ازدختره تقاضامیکنه که باهم شب روسرکنن دختره ازکاخ فرارمیکنه توجنگل و یه کلبه میبینه که کنارش چندتا پسر نشستن دارن مشروب میخورن ساقی دختررو میارش کنارآتیش دختره باگریه همه چیزو تعریف میکنه ساقی میگه نترس مابا توکاری نداریم برو توکلبه بخواب دختره بیچاره باخودش میگه پدرم به من پدری نکرد، شیخ هم خواست بهم تجاوزکنه حالامن توکلبه ی چندتاجوان مست تاصبح چه جوری بخوابم… دختره خوابش میبره صبح وقتی بلند میشه میبینه چندتاجوان خوابیدن و پتوهاشون رو کشیدن رو دختره تا گرمش بشه که چشش می افته به ساقی میبینه پیک عرق دستشه ویخ زده ساقی تاصبح توسرمابیداربودتادختره درامان باشه دختره میره پیش ساقی پیک روبرمیداره میگه روزی اگرحاکم این شهرشوم. خون صدشیخ فدای یک مست خواهم کرد. درکعبه دومیخانه بناخواهم کرد. تا نگویند ک مستان ز خدا بی خبرند... موضوعات مرتبط: خواندنی ، ، برچسبها: [ 16 / 12 / 1394برچسب:حرف حساب, ] [ 8:55 PM ] [ meysam ]
پسره بغضش میترکہ برچسبها: [ 16 / 12 / 1394برچسب:حرف حساب, ] [ 8:55 PM ] [ meysam ]
مرحوم آیت الله اراکی درباره شخصیت والای میرزا تقی خان امیرکبیر فرمود: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت مرحوم آیت الله اراکی درباره شخصیت والای میرزا تقی خان امیرکبیر فرمود: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟ با لبخند گفت: خیر سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟ جواب داد: هدیه مولایم حسین است! گفتم: چطور؟ با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد. آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم. موضوعات مرتبط: خواندنی ، ، برچسبها: [ 16 / 12 / 1394برچسب:زندگی" عشق, ] [ 8:22 PM ] [ meysam ]
پارسال 1393/12/13 دقیقا یک همچین روزی پرنسس بابا به دنیا اومد و زندگیم رو پر از شادی و امید کرد فردا هم تولد یک سالگیش هست امیدوارم همیشه شاد و سرحال و پر انرژی باشه
پرنسسم تولد یک سالگیت مبارک موضوعات مرتبط: نجواها ی شبانه من، ، برچسبها: [ 13 / 12 / 1394برچسب:زندگی, ] [ 8:34 PM ] [ meysam ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |