سلام روزگار.... (ازدست عزیزان چه بگویم گله ای....)
| ||
|
تنها سکوت و هزاران علامت سوال جوابش بود
سرگردان شده بود ... مثل دیونه ها
نه نه نه این انصاف نبود
به گذشته پرواز کرد
روز آشنایی
وقتی به چشمان خمار و زیبای پسر
خیره شد قلبش صدای عشق رو شنید
آره ... این پسر چقدر مظلوم و مهربان بود
تمام وجود پسر از صداقت و مردانگی فریاد میزد
روزگار چه سختی هایی که سر راهشون نگذاشته بود
دختر و پسر شده بودند همدم و محرم اسرار همدیگه
وقتی دختر فهمید که پسر سرطان داره دنیا آوار شد به سرش
اما عشق واژه ای نبود که به این راحتی ها تموم بشه
نه دختر پسر رو رها نکرد ... چون عاشق بود
دختر برای شفاعت پسر همیشه دست به دعا بود
همیشه با حرف های امیدوار کننده
باعث دلگرمی و امیدواری پسر میشد
یک سال گذشت خبری رسید که
در انگلیس میشه از طریق مغز استخوان پای یکی از اعضای خانواده
باعث درمان سرطان خون شد
دختر وقتی شنید اونقدر خوشهال شد که همون لحظه به سجده در اومد
وقتی پسر رو دید پسر گفت میدونم که اگه اشک ها و دعا های تو نبود
خدا کمکم نمیکرد دختر با دلی پر از عشق باز هم به پسر امیدواری داد که
عملش موفقیت آمیز میشه
پسر بعد از ۸ماه از انگلیس برگشت
در این ۸ماه دختر با بی قراری گذروند و نگرانتر از روز قبل میشد
وقتی خبر برگشتن پسر رو شنید مثل پرنده ای به سوی خانه ی پسر پر کشید
اما وقتی با پسر روبه رو شد
پسر خیلی خونسرد و با سردی با دختر رفتار کرد
نه اصلا باورش نمیشد
پسر بهش گفت از اینکه توی مدت تنهایی و ناامیدی همراهم بودی ممنونم
اما من دیگه نمیخوام با تو باشم
نمیخوام دیگه همراهم باشی
دختر سکوت کرد و فقط با اشک چشماش
حرفاشو به پسر گفت
برگشت و با دلی شکسته و ناامید
ســـــــــــــــرگـــردان
توی خیابان شروع به قدم زدن کرد
نه دیگه خبری از عشق پسر نبود
۱۱مـــــــــــــــــــاه بــعــــــــــــد
دختر به خاطر مریضی مادر رفته بود بیمارستان
وقتی خواست به اتاق مادر برگرده چشمانش از تعجب باز موند
اتاق کناری مادر !!!!!!!!!!!!
وای خدای من یعنی این همون پسر بود؟
رفت جلو آره خودش بود
برگشت بیرون از اتاق ... وقتی دکتر از اتاق اومد بیرون
از دکتر پرسید:سلام دکتر ببخشید چه اتفاقی برای این مریض افتاده؟
دکتر گفت که اون جوون هر دو کلیه هاش با مشکل مواجه شدن و اگر عمل نشه میمیره
و هیچ یک از افراد جوان خانواده گروه خونیشون به پسر نمیخوره
پسر چشمانش بسته بود
وارد اتاق شد توی دل شکسته اش باز هم پر از درد شد
با این همه بی وفایی پسر اما باز هم دختر عاشقش بود
نه خیلی دوستش داشت آخه اون پسر عشقش بود
یه معشوق بی وفا
دکتــــــــــــــــر ... دکتـــــــــــــــــر
گروه خونی من با اون جوون یکیه
نه خانوم نمیشه باید حتما یا از اعضای فامیل باشه
ویا خانواده ی پسر اون شخص رو تایید کنند
نه آقای دکتر من میخوام ناشناس بمونم
اما دکتر قبول نکرد
و دختر مجبور شد راز دلش رو برای دکتر فاش کنه
دکتر از اینهمه عشق و وفاداری اشک به چشمانش اومد
و قبول کرد که مثل یک راز بمونه
اتاق عمل آماده شده بود
خانواده ی پسر پشت در اتاق عمل و برای هر دو دعا میکردند
آره از اون جوانی که به کمک پسرشون مثل فرشته ای اومده بود ممنون بودند
پیوند کلیه انجام شد و با موفیت تموم شد
دکتر دکتر ضربان قلب شدید شد
داره حالش وخیم میشه
نه خدای من دکتر تمام تلاشش رو کرد تا اون زنده بمونه
امــــــــــــــــــــــــا ...
پسر رو از اتاق عمل آوردند بیرون
چند روز بعد ...
وقتی به هوش اومد از خانواده اش پرسید
چه کسی فرشته ی نجات جانش شده؟
اما کسی جواب سوالش رو نداشت
وقتی دکتر به دیدنش اومد
راز دختر رو فاش کرد
و به پسر گفت که اون دختر تا لحظه ی مرگ هم عاشقت بود
و به خاطر عشق جانش رو هم فدا کرد
چشمان پسر از اشک پر شد
چقدر باعث غصه ی دختر شده بود
چقدر بهش بی وفایی کرده بود
۲هفته بعد با دسته ای از گلهای سفید به دیدن دختر شتافت
اما دیگه پشیمانی فایده ای نداشت
منو ببخش که دلتو شکوندم
منو ببخش که بهت بی وفا شدم
منو ببخش که عشق تو رو به هوس فروختم
منو ببخش که به تو پشت کردمو به دیگری رو کردم
و ای کاش قدر عشق تو رو میدونستم
و با اشک چشمانش قبر دختر رو خیس کرد
و تا آخر عمر به عشقش بعد از مرگ دختر پایبند شد
و هرگز به غیر از عاشق مرده اش به هیچکس دیگه ای فکر نکرد
و تا لحظه ی مرگ عاشق دختر ماند
نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: داستان عشقی، ، برچسبها: |
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |