سلام روزگار.... (ازدست عزیزان چه بگویم گله ای....)
| ||
|
به نظر شما بهترین چیز تو زندگی چیه؟؟؟
محبت؟؟؟؟؟؟؟ اعتماد؟؟؟؟؟؟؟
اخلاق؟؟؟؟؟؟؟
صداقت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ موضوعات مرتبط: داستان عشقی، ، برچسبها: ادامه مطلب
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟ آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش
نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و
موضوعات مرتبط: داستان عشقی، ، برچسبها: ادامه مطلب کنار خیابون ایستاده بود موضوعات مرتبط: داستان عشقی، ، برچسبها: ادامه مطلب
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .
موضوعات مرتبط: داستان عشقی، ، برچسبها: ادامه مطلب
اشکهاش کف خیابون رو خیس خیس کرده بود
نفساش به شماره افتاده بود
چقدر دلش میخواست فریاد بزنه که خدا چرا .........
یعنی حقش از عشقش فقط همین بود؟
نه این انصاف نبود ....
چرا بی وفایی چرا ؟؟؟ سکـــــــــو ت
موضوعات مرتبط: داستان عشقی، ، برچسبها: ادامه مطلب سارا دختري زيبا بود.صورتي کشيده و لاغر اندام.ساده و شيک پوش بود. حجاب رو دوست داشت ولي از چادر بدش مي اومد . بعضي ها فکر ميکردن اون ديوونس . اما تو دل ساراي داستان ما غوغايي به پا بود . هميشه يه حس بد باهاش بود. خيلي صبور بود... دوست داشت با صبوريش مبارزه کنه اما...شب ها که رو تختش دراز مي کشيد قبل از خواب ، دفتر خاطراتشو ورق ميزد... هميشه با ديدن صفحه هاي دفترش تو دلش ترس به وجود ميومد.آخه ساراي داستان ما عاشق بود.عاشق کسي که سالها اون رو ميشناخت...هم بازي دوران بچه گيش بود. امير
موضوعات مرتبط: داستان عشقی، ، برچسبها: ادامه مطلب
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
موضوعات مرتبط: داستان عشقی، ، برچسبها: ادامه مطلب
روزی یه پسر عاشق یه دختر شدو با خودش عهد بست که تا قیامت بجز اون دل به هیچکس نبنده براش خیلی سخت بود عهدی
که بسته گریه های شبانه و دور از چشم بقیه مثل یه زخم کاری نابودش میکرد حاضر بود تموم هستیش را فداش کنه تا اینکه مدتی بعدش فهمید دختره هم اون را دوستش داره و از ته قلب همدیگر رو دوست دارند می خواستند روزهای قشنگی را
با هم سپری میکردند خانواده هاشون با هم مشکل داشتند به خاطر هم از دست خانوادشون خیلی کتک میخوردند..
چند روزی گذشت و خبری از پسره نشد تا یه روز یه نامه به دست دختره رسیدمتن نامه چنین بود عشق عزیزم سلام همیشه دوستت داشتم و دارم من تا اخرین لحظه عمرم به عهدم وفا کردم و منتظرت ماندم ولی بدون عاشقا تو
این دنیا به هم نمی رسند پس من زودتر میرم و تو اون دنیا منتظرت میمونم...خدا نگهدار مواظب خودت باش دختره این نامه رو خوند و زار و زار گریه میکرد تا اینکه پدرش امد و گفت یکی از اشناهای جوونمون هم رحمت خدا رفته دختر تا که اسمشو فهمید بیهوش شد و افتاد ..تا اینکه تو بیمارستان تمام کرد و دکترا علت مرگش رو ایست قلبی اعلام
کردند...رفتند تا اون دنیا به هم برسن....
موضوعات مرتبط: داستان عشقی، ، برچسبها: عشق و زمان ؟؟؟حتما بخونید
درجزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند: شادی- غم- غرور-عشق و...
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.
موضوعات مرتبط: داستان عشقی، ، برچسبها: ادامه مطلب زن وشوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز؛ یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.
موضوعات مرتبط: داستان عشقی، ، برچسبها:
موضوعات مرتبط: داستان عشقی، ، برچسبها: |
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |