می دانم که دیر است
برگشته ام...
با همه آنچه که داشته ام
خسته از همه بی تفاوتی ها
خسته از همه لج بازی های کودکانه
خسته از با خود بودن خسته از با تو نبودن
دلتنگی هایم شکل تو شده است خواب هایم بوی تو را می دهد
دستم شبیه دست هایت شده
بال بال می زدم که برگردم پرپر می زدم که ببینی ام
همه زندگی ام خلاصه شده بود در رسیدن
و حالا که برگشته ام
آیا مرا می بینی؟
آیا باز هم مرا نقاشی می کنی؟
آیا باز هم مرا می خوانی؟
برگشته ام با همه آنچه که داشته ام
نگو که نمی شناسی ام
من شبیه دیروز توام و تو شبیه امروز من
بیا تو دیروزی باش و بگذار من امروزی باشم
نگاهم کن
خیلی تنهایم
بیا و ببین
چه حریصانه، چشمان من
گذر ثانیه ها را به نظاره نشسته
نیمه ای از شب رفته است و
من همچنان بیدارم و بیقرار
نمی دانم،
شايد"شوق دیدار دوباره" است
که این چنین،
ربوده خواب و قرار مرا
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: شعر، ،
برچسبها: