سلام روزگار.... (ازدست عزیزان چه بگویم گله ای....)
| ||
|
پدری بودکه دخترشو میفروخت. ی روزدختره فرارمیکنه وبه شیخی که حاکم اون شهربودپناه میبره شیخ به دختره دلداری میده میگه نترس من مواظبت هستم شب وقتی دختره میخوادبره تواتاقش بخوابه میبینه شیخ بابدنی لخت ازدختره تقاضامیکنه که باهم شب روسرکنن دختره ازکاخ فرارمیکنه توجنگل و یه کلبه میبینه که کنارش چندتا پسر نشستن دارن مشروب میخورن ساقی دختررو میارش کنارآتیش دختره باگریه همه چیزو تعریف میکنه ساقی میگه نترس مابا توکاری نداریم برو توکلبه بخواب دختره بیچاره باخودش میگه پدرم به من پدری نکرد، شیخ هم خواست بهم تجاوزکنه حالامن توکلبه ی چندتاجوان مست تاصبح چه جوری بخوابم… دختره خوابش میبره صبح وقتی بلند میشه میبینه چندتاجوان خوابیدن و پتوهاشون رو کشیدن رو دختره تا گرمش بشه که چشش می افته به ساقی میبینه پیک عرق دستشه ویخ زده ساقی تاصبح توسرمابیداربودتادختره درامان باشه دختره میره پیش ساقی پیک روبرمیداره میگه روزی اگرحاکم این شهرشوم. خون صدشیخ فدای یک مست خواهم کرد. درکعبه دومیخانه بناخواهم کرد. تا نگویند ک مستان ز خدا بی خبرند... نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: خواندنی ، ، برچسبها: [ 16 / 12 / 1394برچسب:حرف حساب, ] [ 8:55 PM ] [ meysam ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |