سلام روزگار.... (ازدست عزیزان چه بگویم گله ای....)
| ||
|
اين روزهـــا بغـــــض دارمــ ... گريــــه دارم آهــــــــــــــــــــ دارم !!! تــــــــــــا دلت بخواهد ... بازيگـــر خوبـــی شده ام می خنـــدم حتی خودم هم بـــاورم ميشود که من خوبم ... خوبـــــــــــ ـــــــــــ ــــــــــــــــــه خــــــوب
نمیدانم اندکی گریه کنم یا دعا کنم
حس آدمکی را دارم که درکوچه ای است تنها پر از سکوت گم شده است
پرسه های بی دلیلش.تاول های پاهایش
همه وهمــــــــــه فریاد میزنند که خسته است...
تصمیم را گرفته ام مانند کودکی که برای زنده ماندن مادر مریضش دعا میکند دعا میکنم فردایم را حسرت ها کور نکنند
موضوعات مرتبط: حرف حساب، ، برچسبها:
در یک شهر مرکز خریدی وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد. این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر می شد. اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند. روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند. در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود: “این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.” دختری که تابلو را خوانده بود گفت: “خوب، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟” پس به طبقه ی بالایی رفتند… در طبقه ی دوم نوشته بود: “این مردان، شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند.” دختر گفت: “هوووومممم… طبقه بالاتر چه جوریه…؟” طبقه ی سوم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند.” دختر: “وای…. چقدر وسوسه انگیر… ولی بریم بالاتر.” و دوباره رفتند… طبقه ی چهارم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند. دارای چهره ای زیبا هستند. همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند” آن دو واقعا به وجد آمده بودند… دختر: “وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟” پس به طبقه ی پنجم رفتند… آنجا نوشته بود: “ این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند! از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم!”
موضوعات مرتبط: حرف حساب، ، برچسبها: یادت هست مادر؟ که هر چیزی را بدون اینکه دوست داشته باشم ، قورت بدهم
موضوعات مرتبط: حرف حساب، ، برچسبها:
بچه بودیم ار آسمان باران می آمد
بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم بزرگ شدیم تو خلوت بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه بچه بودیم همه رو 10 تا دوست داشتیم بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن کاش هنوزم همه رو بچه که بودیم اگه با کسی دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت زرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه بچه که بودیم بچه بودیم
بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛
دیگه همون بچه هم نیستیم
موضوعات مرتبط: حرف حساب، ، برچسبها:
صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 19 صفحه بعد
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |