سلام روزگار.... (ازدست عزیزان چه بگویم گله ای....)
| ||
|
داستان آموزنده “پسر تنبل”
مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار درمیرفت و همه چیز را به شوخی میگرفت. روزی او را نزد حکیم آورد و گفت: “از شما میخواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بیتفاوتیاش بردارد و مثل بقیه بچههای این مدرسه به دنیای واقعیت و کار و تلاش برگردد.”
حکیم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: “پسرم اگر تو همین باشی که پدرت میگوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را میدانی؟”
پسر تنبل شانههایش را بالا انداخت و گفت: “مهم نیست؟”
حکیم با تبسم گفت: “آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری. لطفاً همینی که میگویی را درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت با پدرت چند روزی میهمان ما باش.”
صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند حکیم به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد. طوری که فقط سر پایش نگه دارد.
پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود نزد حکیم آمد و به اعتراض گفت: “این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت!”
حکیم بی آن که حرفی بزند به نوشتهای که شب قبل پسر روی تخته نوشته بود اشاره کرد و گفت: “این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودت نوشتهای!”
روی تخته نوشته شده بود: “مهم نیست!” و این برای پسر تنبل بسیار گران تمام شد. ظهر که شد دوباره موقع ناهار غذای کمی تحویل پسر تنبل شد. این بار پسر با اعتراض همراه پدرش نزد حکیم آمد و گفت: “من اگر همینطوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.”
حکیم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: “جواب تو همین است که خودت همیشه میگویی!”
روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد حکیم آمد و گفت: “لطفاً به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟”
حکیم به آشپزخانه رفت و گفت: “هر چه را آشپز میگوید تا ظهر انجام بده!”
پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد حکیم آمد و گفت: “چه خوب شد راهی برای نجات از گرسنگی پیدا کردم!” و بعد خوشحال و خندان برای تأمین شام خود به آشپزخانه برگشت.
پدر پسر تنبل با تعجب به حکیم نگاه کرد و از او پرسید: “راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟”
موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ، برچسبها:
در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنـک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیلـه جمعیتـی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشـان اصرار می کـردند را جـذب خـود کرد. سپـس یک بادکنــک آبی و همیــن طــور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفیـد را به تناوب و با فاصلــه رها کرد. بادکنـک ها سبکبــال به آسمـان رفتنـد و اوج گرفتنــد و ناپدید شدند. پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنـک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟ مرد بادکنــک فروش لبخنــدی به روی پســرک زد و نخــی را که بادکنک سیاه را نگه داشتـه بود برید و بادکنـک به طــرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: پسرم آن چیزی که سبـب اوج گرفتن بادکنــک می شود رنگ آن نیست بلکـه چیــزی اسـت که در درون خود بادکنــک قــرار دارد. دوست عزیز من، زندگی هم همین طور است و چیـزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست.مهم درون آنهـاست که تعیین کننده مرتبـه و جایگاهشــان است و هرچقـدر ذهنیــات ارزشمندتر باشند،جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم میشود موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ، برچسبها: روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه میدارد. موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ، برچسبها: از الاغ درس بگيريم موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ، برچسبها:
روزى يکى از دوستان بهلول گفت: اى بهلول! من اگر انگور بخورم، آيا حرام است؟ بهلول گفت: نه! موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ، برچسبها:
كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود ، براي تعلي م فنون رزمي جودو به يك استادسپرده شد.پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد.استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد مي تواند فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاه ها ببيند.در طول شش ماه استاد فقط روي بدن سازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي ي ك فن جودو را به او تعليمنداد. موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ، برچسبها:
روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك اکواريوم ساخت و با قراردادن يک ديوار شيشه اى در وسط اکواريوم آن را به دو بخش تقسيم کرد.در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى داد.او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر باربا ديوار نامريي که وجود داشت برخورد مى کرد، همان ديوار شيشه اى که او را از غذاى مورد علاقه اش جدا مى کرد…پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است!در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت.. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن سوي آکواريوم نيز نرفت!می دانيد چرا ؟ديوار شيشه اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت تر و بلندتر مى نمود و آن ديوار، ديواربلند باور خود بود ! باوري از جنس محدودیت ! باوري به وجود دیواري بلند وغير قابل عبور ! باوري از ناتوانی خويش … موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ، برچسبها:
به نام خدا ....
همه ما داستانهای زیبا و سخنان قشنگ رو بلدیم ....
همه ما برای کمک به دیگران داستانهای زیبا و مفیدی رو نقل میکنیم ...
غافل از اینکه گاهی خودمون یادمون میره که درس های زندگی رو که به دیگران اموختیم , برای خودمون به کار نبستیم ...
گاهی لازمه که کسی دیگر هم به ما یاد آوری کند ... این یادآوری های مفید نثارتان .... درد دل گنجیشک با خدا موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ، برچسبها: كشاورز و بزغاله اش
موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ، برچسبها: [ 21 / 7 / 1390برچسب:داستان اموزنده, ] [ 12:48 AM ] [ meysam ]
شایعه !!!
موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ، برچسبها: علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل كردند كه: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» میگفت:
موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ، برچسبها: ادامه مطلب سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میكرد كه وزیری داشت.
موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ، برچسبها: پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.
موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ، برچسبها: یك شب سرد پاییز یك پروانه اومد پشت پنجره اطاق پسرك و به شیشه زد: تیك! تیك! تیك!
موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ، برچسبها: بینوایی هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی از طلا بود و دیگری از نقره. اما او همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد!
موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ، برچسبها: دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آنها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد.
موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ، برچسبها: روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ، برچسبها: سال ها دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث برده بودند زندگی میکردند.یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک ، با هم جر و بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند. یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجاری را دید. نجار گفت: «من چند روزی است دنبال کار می گردم، فکر کردم شاید کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا می توانم کمک تان کنم؟»
موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ، برچسبها: ادامه مطلب حتما بخونید واقعا جالبه یک جورایی داستان زندگی خودمه همه ما نیاز داریم زیبایی ها رو دائم به ما یادآوری کنن مطلب زیبای زیر تقدیم دوستان
موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ، برچسبها: ادامه مطلب
پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟
موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ، برچسبها: ادامه مطلب |
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |