سلام روزگار....
(ازدست عزیزان چه بگویم گله ای....)
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

welcome to powerclassic

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ساحل نشین اشک و آدرس powerclassic.10r.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.با تشکر از شما میثم مدیر وبلاگ. powerclassic.orq.ir powerclassic.10r.ir powerclassic.loxblog.com





داستان آموزنده “پسر تنبل

 
مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار درمی‌رفت و همه چیز را به شوخی می‌گرفت. روزی او را نزد حکیم آورد و گفت: “از شما می‌خواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بی‌تفاوتی‌اش بردارد و مثل بقیه بچه‌های این مدرسه به دنیای واقعیت و کار و تلاش برگردد.”
 
حکیم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: “پسرم اگر تو همین باشی که پدرت می‌گوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را می‌دانی؟
 
پسر تنبل شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: “مهم نیست؟
 حکیم با تبسم گفت: “آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری. لطفاً همینی که می‌گویی را درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت با پدرت چند روزی میهمان ما باش.”
 
صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند حکیم به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد. طوری که فقط سر پایش نگه دارد.
 پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود نزد حکیم آمد و به اعتراض گفت: “این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت!”
 
 حکیم بی آن که حرفی بزند به نوشته‌ای که شب قبل پسر روی تخته نوشته بود اشاره کرد و گفت: “این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودت نوشته‌ای!”
 
روی تخته نوشته شده بود: “مهم نیست!” و این برای پسر تنبل بسیار گران تمام شد. ظهر که شد دوباره موقع ناهار غذای کمی تحویل پسر تنبل شد. این بار پسر با اعتراض همراه پدرش نزد حکیم آمد و گفت: “من اگر همین‌طوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.”
 
حکیم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: “جواب تو همین است که خودت همیشه می‌گویی!”
 
روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد حکیم آمد و گفت: “لطفاً به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟
 
حکیم به آشپزخانه رفت و گفت: “هر چه را آشپز می‌گوید تا ظهر انجام بده!”
 
پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد حکیم آمد و گفت: “چه خوب شد راهی برای نجات از گرسنگی پیدا کردم!” و بعد خوشحال و خندان برای تأمین شام خود به آشپزخانه برگشت.
 
پدر پسر تنبل با تعجب به حکیم نگاه کرد و از او پرسید: “راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟
 
حکیم با خنده گفت: “او حق داشت بگوید مهم نیست! چون چیزی که برای شما مهم بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش کنید، او به خاطر تنبلی‌اش و این که همیشه شما بار کار او را بر دوش می‌گرفتید دلیلی برای نامهم شمردنش پیدا می‌کرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی خودش برگشت فهمید که اوضاع جدی است و این‌جا دیگر جای بازی نیست معنی مهم بودن را فهمید و به خود تکانی داد. شما هم از این به بعد عواقب کار و نظر او را مستقیم به خودش برگردانید و بی‌جهت بار تنبلی او را خودتان به تنهایی به دوش نکشید. خواهید دید که وقتی ببیند نتیجه اعمال ناپسندش مستقیم متوجه خودش می‌شود اعمال درست برای او مهم می‌شوند و دیگر همه چیز عالم برایش نامهم نمی‌شوند
موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ،
برچسب‌ها:
[ 2 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 1:32 AM ] [ meysam ]

گروه اينترنتي حس خوب | www.hesekhob.loxblog.com

 

 

در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنـک فروشی

نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز

را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیلـه جمعیتـی از

کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشـان اصرار می کـردند

را جـذب خـود کرد. سپـس یک بادکنــک آبی و همیــن طــور یک

بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفیـد را به تناوب و با فاصلــه

رها کرد. بادکنـک ها سبکبــال به آسمـان رفتنـد و اوج گرفتنــد و

ناپدید شدند.

پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنـک

سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش

نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم

رها می کردید آیا بالا می رفت؟

مرد بادکنــک فروش لبخنــدی به روی پســرک زد و نخــی را که

بادکنک سیاه را نگه داشتـه بود برید و بادکنـک به طــرف بالا اوج

گرفت و پس از لحظاتی گفت:

پسرم آن چیزی که سبـب اوج گرفتن بادکنــک می شود رنگ آن

نیست بلکـه چیــزی اسـت که در درون خود بادکنــک قــرار دارد.

دوست عزیز من، زندگی هم همین طور است و چیـزی که باعث

رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست.مهم درون آنهـاست

که تعیین کننده مرتبـه و جایگاهشــان است و هرچقـدر ذهنیــات

ارزشمندتر باشند،جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم میشود


موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ،
برچسب‌ها:
[ 1 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 12:57 AM ] [ meysam ]

روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به نوک هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت. و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: “لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟” و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین کار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.


موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ،
برچسب‌ها:
[ 11 / 1 / 1391برچسب:, ] [ 11:9 PM ] [ meysam ]

از الاغ درس بگيريم

 کشاورزي الاغ پيري داشت که يک روز
اتفاقي به درون يک چاه بدون آب افتاد.
کشاورز هر چه سعي کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد.
براي اينکه حيوان بيچاره زياد زجر نکشد،
کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بميرد و زياد زجر نکشد.
مردم با سطل روي سر الاغ هر بار خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاکهاي روي بدنش را مي تکاند وزير پايش ميريخت و وقتي خاک زير پايش بالا مي آمد سعي مي کرد روي خاک ها بايستد. روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد تا اينکه به لبه چاه رسيد و بيرون آمد.

**نکته:*
*مشکلات، مانند تلي از خاک بر سر ما مي ريزند و ما همواره دو انتخاب داريم:*
*اول: اينکه اجازه بدهيم مشکلات ما را زنده به گور کنند.*
*دوم: اينکه از مشکلات سکويي بسازيم براي صعود.*


موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ،
برچسب‌ها:
[ 26 / 11 / 1390برچسب:, ] [ 10:37 PM ] [ meysam ]

 

http://www.panicend.com/PED4.jpg

روزى يکى از دوستان بهلول گفت: اى بهلول! من اگر انگور بخورم، آيا حرام است؟ بهلول گفت: نه!
پرسيد: اگر بعد از خوردن انگور در زير آفتاب دراز بکشم، آيا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسيد: پس
چگونه است که اگر انگور را در خمره اى بگذاريم و آن را زير نور آفتاب قرار دهيم و بعد از مدتى آن را
بنوشيم حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقدارى آب به صورت تو می پاشم. آيا دردت می آيد؟ گفت: نه! بهلول
گفت: حال مقدارى خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آيا دردت می آيد؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و
آب را با هم مخلوط کرد و گلوله اى گلى ساخت و آن را محکم بر پيشانى مرد زد! مرد فريادى کشيد
و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کارى نکردم! اين گلوله همان مخلوط آب و
خاک است و تو نبايد احساس درد کنی!



موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ،
برچسب‌ها:
[ 3 / 8 / 1390برچسب:, ] [ 10:0 PM ] [ meysam ]

 

http://www.empoweringchildren.org/wp-content/uploads/2008/09/child-exam_slide_show1.jpg

كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود ، براي تعلي م فنون رزمي جودو به يك استادسپرده شد.پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد.استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد مي تواند فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاه ها ببيند.در طول شش ماه استاد فقط روي بدن سازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي ي ك فن جودو را به او تعليمنداد.
بعد از 6 ماه خبررسيد ك ه يك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار مي شو د .استاد به كودك ده ساله فقط يك ف نآموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روز آن تك فن كار كر د .سر انجام مسابقات انجام شدو كودك توانست درميان اعجاب همگان با آن تك فن همه حريفان خود را شكست دهد!سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاه ها نيز با استفاده از همان تك ف ن برنده شود و س ال بعد نيز در
مسابقات كشوري، آن كودك يك دست موفق شد تمام حريفا ن را زمين بزند و به عنوان قهرمان سراسري كشورانتخابگردد.وقتي مسابقات به پايان رسيد، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد رازپيروزي ا ش را پرسيد . استاد گف ت : "دليلپيروزي تو اين بود كه اولاً به ه م ان يك فن به خوب ي مسلط بودي، ثانياً تنها اميدت همان يك فن بود، و سوم اينكه راهشناخته شده مقابله با اين فن ، گرفتن دست چپ حريف بود كه تو چنين دستي نداشتي!ياد بگير كه در زندگي ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كني.
راز موفقيت در زندگي ، داشتن امكانات نيست ، بلكه استفاده از "بي امكاني" به عنوان نقطه قوت
است."


موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ،
برچسب‌ها:
[ 3 / 8 / 1390برچسب:, ] [ 9:57 PM ] [ meysam ]

 

http://www.moje-akvarium.net/pic/rostliny/vallisneria/vallisneria-gigantea-03.jpg

روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك اکواريوم ساخت و با قراردادن يک ديوار شيشه اى در وسط اکواريوم آن را به دو بخش تقسيم کرد.در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى داد.او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر باربا ديوار نامريي که وجود داشت برخورد مى کرد، همان ديوار شيشه اى که او را از غذاى مورد علاقه اش جدا مى کرد…پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است!در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت.. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن سوي آکواريوم نيز نرفت!می دانيد چرا ؟ديوار شيشه اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت تر و بلندتر مى نمود و آن ديوار، ديواربلند باور خود بود ! باوري از جنس محدودیت ! باوري به وجود دیواري بلند وغير قابل عبور ! باوري از ناتوانی خويش …


موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ،
برچسب‌ها:
[ 3 / 8 / 1390برچسب:, ] [ 9:45 PM ] [ meysam ]

 

 

به نام خدا ....

 

همه ما داستانهای زیبا و سخنان قشنگ رو بلدیم ....

 

همه ما برای کمک به دیگران داستانهای زیبا و مفیدی رو نقل میکنیم ...

 

غافل از اینکه گاهی خودمون یادمون میره که درس های زندگی رو که به دیگران اموختیم , برای خودمون به کار نبستیم ...

 

گاهی لازمه که کسی دیگر هم به ما یاد آوری کند ...

این یادآوری های مفید نثارتان ....

درد دل گنجیشک با خدا
http://www.naturesound.com/birds/hires/whtthrt.jpg
گنجشک با خدا قهر بود…….روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد…..
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت …
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد …


موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ،
برچسب‌ها:
[ 3 / 8 / 1390برچسب:, ] [ 9:40 PM ] [ meysam ]

كشاورز و بزغاله اش


روزی كشاورزی بود كه دلش به بزغاله اش خوش بود. هروقت گمش می کرد، "نی لبک" می زد و بزغاله با صدای "نی لبک" پیدایش می شد.

یک روز صبح وقتی کشاورز بیدار شد، دید بزغاله اش نیست. هرچه چشم انداخت او را نیافت. "نی لبک" را برداشت و توی مزرعه راه افتاد. "نی لبک" زد، بزغاله صدای "نی لبک" را نشنید و نیامد.
پیرمرد دلواپس شد. سراسر مزرعه را گشت. همه جور صدایی بود جز صدای بع بع بزغاله. همه صداها آزارش می داد، سر به آسمان بلند کرد و گفت: "خدایا کاری کن که جز بع بع بزغاله ام هیچ صدایی را نشنوم."
ناگهان دید از "نی لبک" صدای بزغاله می آید؛ هر چه بیشتر در "نی لبک" دمید بزغاله ی توی "نی لبک" بیشتر بع بع کرد. پیرمرد "نی لبک" نزد و دنبال بزغاله گشت و گوش داد. دید گاوش صدای بزغاله می کند، الاغش بع بع می کند، گنجشک ها و کلاغ ها و قورباغه صدای بزغاله می کردند، باد توی شاخه درخت ها می پیچید و برگها صدای بزغاله می کردند. هر صدایی صدای بزغاله شد و از خود بزغاله خبری نبود.
فکر کرد مشکل از گوش هایش است، گوش هایش را مالید و بزغاله را صدا کرد، خودش هم صدای بزغاله داد؛ پیرمرد به دنبال بزغاله راه افتاد و از مزرعه بیرون رفت. توی راه "نی لبک" زد، باز هم از "نی لبکش" صدای بزغاله آمد. خسته شد و رو کرد به آسمان و گفت: "نمی خواهم، رهایم کن!" و "نی لبک" زد، کم کم صدای بزغاله ته کشید. به مزرعه بر گشت و گوش داد؛ دید کلاغ قارقار می کند، الاغ عرعر، گاو ما ما و گنجشک جیک جیک. دنیا از صداهای جور واجور زیبا شد. هر کس و هر چیز صدای خودش را داشت. پیرمرد "نی لبک" زد. بزغاله که گوشه طویله زیر پالان الاغ، خواب بود، با صدای "نی لبک" بیدار شد. پیش پیرمرد آمد. بع بع کرد.

اگر بخواهیم که همیشه دنیا را از یک پنجره بنگریم، آنقدر که دیگر وجود پنجره را مهم و حیاتی بدانیم نه بیرون آن را، قطعاً فرصت های زیادی را برای لذت بردن از جهان بزرگ و رنگارنگ خلقت از خود گرفته ایم؛ جهانی که پر است از چیزهایی که ما گاه دوستشان داریم، گاهی نه. چیزهایی که شاید هیچ وقت ندیدمشان. پس به جای آنکه از گم شدن متعلقات خود بترسیم و زندگی بدون آن را برای خود رسیدن به آخر خط تلقی کنیم، خوب است وقت و انرژی خود را صرف بیشتر آموختن و لذت بردن کنیم. خوب است در قفس اندیشه مان را باز کنیم تا برود هوایی بخورد و نفسی تازه کند.


موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ،
برچسب‌ها:
[ 21 / 7 / 1390برچسب:داستان اموزنده, ] [ 12:48 AM ] [ meysam ]

 

شایعه !!!


زنی شایعه ای را درباره همسایه اش مدام تکرار می کرد.
در عرض چند روز، همه محل داستان را فهمیدند.
شخصی که داستان درباره او بود، عمیقاً آزرده و دلخور شد.
بعد زنی که شایعه را پخش کرده بود متوجه شد که کاملاً اشتباه می کرده. او خیلی ناراحت شد و نزد خردمندی پیر رفت و پرسید برای جبران اشتباهش چه می تواند بکند؟
پیر خردمند گفت: به فروشگاهی برو و مرغی بخر و آن را بکش. سر راه که به خانه می آیی پرهایش را بکن و یکی یکی در راه بریز.
زن اگرچه تعجب کرد، آنچه را به او گفته بودند انجام داد.
روز بعد مرد خردمند گفت: اکنون برو و همه پرهائی را که دیروز ریخته بودی جمع کن و برای من بیاور!
زن در همان مسیر به راه افتاد، اما با ناامیدی دریافت که باد همه پرها را با خود برده است.
پس از ساعت ها جستجو، با تنها سه پر در دست بازگشت.
خردمند گفت: می بینی ؟ انداختن آن ها آسان است اما بازگرداندنشان غیر ممکن است. شایعه نیز چنین است.
پراکندنش کاری ندارد، اما به محض اینکه چنین کردی دیگر هرگز نمی توانی آن را کاملاً جبران کنی.




موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ،
برچسب‌ها:
[ 21 / 7 / 1390برچسب:, ] [ 12:48 AM ] [ meysam ]

 علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل كردند كه: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» می‏گفت:
در نجف اشرف در نزدیكی منزل ما، مادر یكی از دخترهای اَفَنْدی‏ها (سنی‏های دولت عثمانی) فوت كرد.
این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه می‏كرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع كنندگان تا كنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله كرد كه همه حاضران به گریه افتادند.

                                                       بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com


 


موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ،
برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ 23 / 6 / 1390برچسب:, ] [ 10:40 PM ] [ meysam ]

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میكرد كه وزیری داشت.
وزیر همواره می گفت: هر اتفاقی كه رخ میدهد به صلاح ماست.
روزی پادشاه برای پوست كندن میوه كارد تیزی طلب كرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید.
وزیر كه در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی كه رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی كردن وزیر را داد ...
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شكار به نزدیكی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی كه مشغول اسب سواری بود راه را گم كرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی كه پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سكونت قبیله ای رسید كه مردم آن در حال تدارك مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی كه مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور كردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!

آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بكشند، اما ناگهان یكی از مردان قبیله فریاد كشید: چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی كردن انتخاب كنید در حالی كه وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه كنید !
به همین دلیل وی را قربانی نكردند و آزاد شد.
پادشاه كه به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اكنون فهمیدم منظور تو از اینكه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چی؟
تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید، اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی كه شما را قربانی نكردند مردم قبیله مرا برای قربانی كردن انتخاب میكردند، بنابراین میبینید كه حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!

پس بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است و هر اتفاقی كه می افتد به صلاح ماست.

 


موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ،
برچسب‌ها:
[ 21 / 6 / 1390برچسب:, ] [ 8:17 PM ] [ meysam ]

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.

پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی

زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید:
خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.

 


موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ،
برچسب‌ها:
[ 21 / 6 / 1390برچسب:, ] [ 8:16 PM ] [ meysam ]

یك شب سرد پاییز یك پروانه اومد پشت پنجره اطاق پسرك و به شیشه زد: تیك! تیك! تیك!
پسرك كه سرش حسابی گرم بود، برگشت و دید یه پروانه كوچیك اونجاست!
پروانه با شور و شوق گفت: می‌خوام باهات دوست بشم، لطفا پنجره رو باز كن.
اما پسرك با اوقات تلخی جواب داد: نمی‌شه، تو یه پروانه هستی!
پروانه خجالت زده سرش رو كج كرد و با صدای لرزون گفت: لطفا پنجره رو باز كن، هوا اینجا خیلی سرده!
اون پسر باز هم قبول نكرد: برو از اینجا و منو راحت بذار!
پروانه با غم زیاد از اونجا دور شد.

فرداش پسرك از رفتارش پشیمون شد و پیش خودش گفت: برای اولین بار كسی خواست با من دوست بشه ولی من حرفشو گوش نكردم و پیش خودش فكر كرد كه "ممكنه پروانه برگرده و این بار با هم دوست می‌شیم".
مدت‌ها كنار پنجره باز اتاقش نشست. پروانه‌های زیادی اومدن اما از پروانه اون شب خبری نشد.

خسته از انتظار، پسرك پیش مرد دانا رفت و ماجرا رو براش تعریف كرد.
مرد دانا بهش گفت: پسر عزیزم عمر پروانه‌ها بیشتر از یك یا دو روز نیست!
پسرك از اون روز دیگه همیشه یادش موند كه برای دوستی و دوست داشتن فرصت كوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصتی دریغ کرد.

 


موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ،
برچسب‌ها:
[ 21 / 6 / 1390برچسب:, ] [ 8:16 PM ] [ meysam ]

 بینوایی هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی از طلا بود و دیگری از نقره. اما او همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد!
داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد به دیدن این گدا می آمدند و دو سکه طلا و نقره به او نشان می دادند و او همیشه نقره را انتخاب می کرد، مردم او را دست می انداختند و به حماقت او می خندیدند.

تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه او را آن طور دست می انداختند، ناراحت شد. او را به گوشه ای دنج از میدان کشید و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، تو سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند.

گدا پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم!
شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام!
بدان که اگر کاری می کنی که هوشمندانه است، هیچ اشکالی ندارد که مردم تو را احمق پندارند!

 


موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ،
برچسب‌ها:
[ 21 / 6 / 1390برچسب:, ] [ 8:15 PM ] [ meysam ]

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آنها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد.
دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت: امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.
ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.
بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ یر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.
دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟!
دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.

 


موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ،
برچسب‌ها:
[ 21 / 6 / 1390برچسب:, ] [ 8:14 PM ] [ meysam ]

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم. وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید، خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید، این رمز موفقیت است.... لبخند بزنید.

 


موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ،
برچسب‌ها:
[ 18 / 6 / 1390برچسب:, ] [ 11:26 PM ] [ meysam ]

سال ها دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث برده بودند زندگی میکردند.یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک ، با هم جر و بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.

یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجاری را دید. نجار گفت: «من چند روزی است دنبال کار می گردم، فکر کردم شاید کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا می توانم کمک تان کنم؟»

   

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

   

 

 


موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ،
برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ 23 / 2 / 1390برچسب:, ] [ 1:43 AM ] [ meysam ]

حتما بخونید واقعا جالبه یک جورایی داستان زندگی خودمه

همه ما نیاز داریم زیبایی ها رو دائم به ما یادآوری کنن

مطلب زیبای زیر تقدیم دوستان

 

 

 

 

 

  


موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ،
برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ 4 / 2 / 1390برچسب:, ] [ 11:43 AM ] [ meysam ]

 پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟

مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است

به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم

او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.

 

 


موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ،
برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ 13 / 12 / 1389برچسب:, ] [ 8:12 PM ] [ meysam ]
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

خداوندا برای همسایه که نان مرا ربود، نان برای عزیزانی که قلب مرا شکستند، مهربان برای کسانی که روح مرا آزردند، بخشش و برای خویشتن خویش ، آگاهی و عشق می طلبم . . . به توکل نام اعظمت 'بسم الله الرحمن الرحیم' ******************************** باسلام من میثم مدیر وبلاگ powerclassic ورود شما رو به این وبلاگ خوش آمد میگم برای دسترسی به تمامی مطالب به موضوعات مراجعه کنید ******************************** يادت باشه هيچ وقت عاشق نشي ، اگه عاشق شدي اين حرف رو يادت نره يادمان باشد ، در عشق گر به وصال يار نائل آمديم ، شكر خدا را گوئيم و سجدۀ شكر، و گر سرنوشتمان چيزي جز دوري يار و وصال در خيال نبود از آن پس جايگاه جسم و روح و قلب عاشقمان جاييست كه آن را نامند ، گورستان ******************************** به سلامتی اونایی که... درد و دل همه رو گوش میدن...... اما معلوم نیست خودشون کجا درد و دل میکنن... سلامتی اونایی که به ظاهر آرومن ولی توی دلشون سونامی هست سلامتی اونایی که به پدر و مادرشون احترام میذارن و میدونن تو خونه ای که بزرگترها کوچک شوند؛ کوچکترها هرگز بزرگ نمیشوند . . به سلامتی کسی که دید تو تاکسی بغلیش پول نداره ب راننده گفت :پول خورد ندارم واسه همه رو حساب کن....! سلامتي بيل! که هرچه ‌قدر بره تو خاک، بازم برّاق‌تر مي‌شه سلامتی اونايی که بی کسن ولی ناکس نیستن.. سلامتیه همه اونایی که خطشون اعتباریه ولی معرفتشون دایمیه! به سلامتی دریا: نه به خاطر بزرگیش….. واسه یک‌رنگیش به سلامتی اشک که وقتی میاد طرف خالی می‌شه و بقیه پر سلامتی‌ اون پسری که وقتی‌ تو خیابون نگاهش به یه دختر ناز و خوشگل میفته بازم سرشو میندازه پایین و زیر لب میگه: اگه آخرشم باشی‌... انگشت کوچیکهٔ عشقمم نیستی سلامتی اونایی که تو اوج سختی ها و مشکلات به جای اینکه ترکمون کنن درکمون میکنن سلامتی اون دلی که هزار بار شکست ولی هنوزم شکستن بلد نیست به سلامتی دیوار که هر مرد و نامردی بهش پشت کرد و به هیشکی پشت نکرد به سلامتي اوني که باخت تا رفيقش برنده باشه سلامتی خودش، خودم و خودت. همه اونایی که دوستشون داریم و نمیدونن، دوستمون دارن و نمیدونیم ******************************** گاه دلتنگ میشوم .... دلتنگ تر از همه دلتنگی ها... گوشه ای می نشینم...... و حسرت ها را می شمارم... باختن ها را و صدای شکستن ها را... نمیدانم من کدام امید را نا امید کردم... کدام خواهش را نشنیدم... وبه کدام دلتنگی خندیدم ... که این چنین دلتنگم... ******************************** کسی که برای بودنت خدا را شکر نمی کند برای برگشتنت نیز دعا نخواهد کرد ******************************** گاهی خدا درها رو میبنده و پنجره ها رو قفل می کنه زیباست اگه فکر کنی شاید بیرون طوفانه و خدا میخواد از تو محافظت کنه ******************************** وقتي خاطره هاي آدم زياد ميشه ديوار اتاقشون پر عکس ميشه اما هميشه دلت واسه اوني تنگ ميشه که نميتوني عکسشو به ديوار بزني ******************************** صبورانه در انتظار زمان بمان هرچیز در زمان خودش رخ میدهد.باغبان حتی اگر باغش را غرق آب کند درختان خارج از فصل خود میوه نمیدهند! ******************************** دل کندن اگر آسان بود فرهاد به جای بیستون دل می کند نه کوه!! ******************************** زندگی با هم تلخیاش یه درس خوب بهم داد اونم اینه که رفیق اونی نیست که باهاش خوشی رفیق اونیه که بی اون داغونـــــــــــــــــــــی... ******************************** وقتی سکوت خدا را در برابر راز و نیاز دیدی ، نگو خدا با من قهر است ! او به همه کائنات فرمان سکوت داده تا حرف تو را بشنود پس حرف دلت را بگو ******************************** ایستادگی کن تا روشن بمانی شمع های افتاده خاموش می شوند ******************************** هميشه يادت باشه چيز ي كه امروز دار ي شايد آرزوي ديروزت بوده و بزرگترين آرزوي فردات . پس هميشه سعي كن قدر چيزي كه امروز داري رو خوب بدوني !!! ******************************** خداوند همه چيز را در يك روز نيافريده است پس چه چيز باعث شده كه من بينديشم كه مي توانم همه چيز را در يك روز بدست بياورم ******************************** بگذار آدمها تا ميتوانند سنگ باشند، تو از نژاد چشمه باش ******************************** اعتبار آدمها به حضورشان نیست به دلهره ای است که در نبودنشان درست می کنند . . . ******************************** زندگی کن ، حتی اگر بهترینهایت را از دست دادی چون این زندگی کردن است که بهترین های دیگر برایت میسازد ... ******************************** نسيم دانه را از دوش مورچه انداخت... مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت: " گاهي يادم ميرود که هستي ، کاش بيشتر نسيم مي وزيد... " ******************************** همیشه از فاصله ها گله میکنیم شاید یادمان رفته که در مشق های کودکی برای فهمیدن کلمات کمی فاصله هم لازم بود! ******************************** هر از گاهی دریا هوس میکنه به ساحلش سری بزنه مهم نیست ساحل تحویلش میگیره یا نه ، مهم اثبات وفاداریه دریاست ******************************** برای کسی بسوز که برای خاموش کردنت از اشکش مایه بذاره . . . ******************************** به قول مرشد دل بی درد وجود نداره اگه باشه یک تیکه گوشته اگه تلاطم نداشته باشه میشه لجن مومنه که باید روزی هفتاد تا درد بکشه ******************************** ای شقایق ما جماعت هر چی میکشیم از خودمونه بیاموزیم اگر کسی یادمان نکرد یادش کنیم شاید او تنها تر از ما باشد ******************************** meysam3572@yahoo.com meysam3572@gmail.com
آرشيو مطالب
مهر 1396
شهريور 1396 مرداد 1396 آبان 1395 مهر 1395 شهريور 1395 تير 1395 اسفند 1394 آذر 1394 آبان 1394 مهر 1393 مرداد 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 ارديبهشت 1392 اسفند 1391 آبان 1391 مهر 1391 شهريور 1391 مرداد 1391 تير 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391 اسفند 1390 بهمن 1390 دی 1390 آذر 1390 آبان 1390 مهر 1390 شهريور 1390 مرداد 1390 تير 1390 خرداد 1390 ارديبهشت 1390 فروردين 1390 اسفند 1389 بهمن 1389
امکانات وب