سلام روزگار.... (ازدست عزیزان چه بگویم گله ای....)
| ||
|
روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك اکواريوم ساخت و با قراردادن يک ديوار شيشه اى در وسط اکواريوم آن را به دو بخش تقسيم کرد.در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى داد.او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر باربا ديوار نامريي که وجود داشت برخورد مى کرد، همان ديوار شيشه اى که او را از غذاى مورد علاقه اش جدا مى کرد…پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است!در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت.. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن سوي آکواريوم نيز نرفت!می دانيد چرا ؟ديوار شيشه اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت تر و بلندتر مى نمود و آن ديوار، ديواربلند باور خود بود ! باوري از جنس محدودیت ! باوري به وجود دیواري بلند وغير قابل عبور ! باوري از ناتوانی خويش … نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ، برچسبها: |
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |