سلام روزگار.... (ازدست عزیزان چه بگویم گله ای....)
| ||
|
موش
فرانتس آافكا
ترجمه: احمد شاملو
موش گفت: «افسوس! دنيا روز به روز تنگ تر مي شود. سابق چهان چنان دنگال بود كه ترسم گرفت: دويدم و دويدم تا دست آخر هنگامي كه ديدم از هر نقطه ي افق ديوارهايي سر به آسمان مي كشد، آسوده خاطر شدم. اما اين ديوارهاي بلند با چنان سرعتي به هم نزديك مي شود كه من از هم اكنون خودم را در آخر خط مي بينم و تله ئي كه بايد در آن افتم پيش چشمم است.»
گربه در حالي كه او را مي دريد چنين گفت: «چاره ات در اين است كه جهتت را عوض كني.».
پدربزرگ پير و نوه
لئو تولستوي
پدربزرگ خيلي پير شده بود.پاهايش ديگر قدرت راه رفتن نداشت؛ چشمهايش ديگر جايي را نمي ديد، گوشهايش نمي شنيد،حتي دنداني هم براي غذا خوردن نداشت. پسر و عروسش تصميم گرفتند ديگر او را سر ميز ننشانند، بلكه كنار بخاري به او غذا بدهند.
روزي آنها غذاي پيرمرد را در فنجاني ريختند و برايش بردند. پيرمرد فنجان را به طرف خودش كشيد. اما از دستش افتاد و شكست. عروسش عصباني شد و گفت از اين به بعد غذاي او را در تشت مي ريزد و به او مي دهد. پيرمرد آهي كشيد اما چيزي نگفت.
يك روز پدر و مادر در خانه نشسته بودند كه ديدند پسرشان روي زمين نشسته و كاري انجام مي دهد. پدر پرسيد:«ميشا تو داري چيكار مي كني؟» ميشا گفت: «دارم تمرين مي كنم مي خوام وقتي شما ها پير شدين تو اين تشت بهتون غذا بدم»
نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: خواندنی ، ، برچسبها: |
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |