سلام روزگار.... (ازدست عزیزان چه بگویم گله ای....)
| ||
|
یکی بود یکی نبود...زیر این سقف کبود...غیر از خدا یه خالق بزرگ ...هیچ کس تو این دنیا نبود..سوت و کور بود همه جا ....اصلا نبودند آدما...با خلقت آدما شروع شدند قصه ها ...قصه ی آدم عاشق...شایدم غم شقایق...قصه شکست قایق...حتی کندی دقایق...توی یک جنگل دور بود کبو تری صبور...کبوتر عاشق بود ...یارش اما رفته بود....کبوتر نگفته بود ...قصه ی عشق چی بود ...دلش رو اما داده بود...کبوتر سالهای سال به انتظار نشته بود...غم و غصش روز به روز بیشتر میشد ...اشک چشماش همیشه جاری تر از دیروز میشد...یه روزی تنگ غروب...دو کبوتر از جنوب...وارد جنگل شدند...کبوتر یارش رو دید...سوی او با شوق پرید...نزدیک اون که رسید...قلبش اما تندی تپید...دید یارش یه یار داره...مونس و غم خوار داره...کبوتر قلبش شکست...اشکی از گوشه چشماش بر روی برگی نشست...قدرت پرواز نداشت ...رفت و رو شاخه ای نشست...کبوتر خیلی خسته بود...داغون و دلشکسته بود...دیگه جاش اینجا نبود...پرید و رفت زود زود...میدون رو خالی گذاشت ...آخه اون رقیب نخواست...کبوتر از شدت دردپر کشید سوی اون گنبد زرد...کبوتر با خودش یه عهدی بست...دلش رو به جای دخیل دور اون گنبد بست....رنگ گنبد طلا غربت نگاشو برد ...کبوتر از غصه ی عشق روزی دق کردش و مرد نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: مطالب عاشقانه، ، برچسبها: |
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |