سلام روزگار.... (ازدست عزیزان چه بگویم گله ای....)
| ||
|
نمیدانم تو میدانی،دل من در هوای دیدنت بیتاب گردیده غم و دردم فزون گشته واز تب در میان بسترم چون شمع میسوزم برای دیدن رویت دو چشم اشکبارم را بروی ماه میدوزم وبا او از غم و رنج درونم راز میگویم
نمیدانم تو میدانی.... من اکنون در فضای خاطرم پیچیده عطر جانفزای خاطرات عشق شیرینت چه زیبا عالمی دارم هنوز آوای تو در گوش جانم سخت می پیچد نگاه آشنایت با نگاهم گرم میخندد و میگوید دل دیوانه ام امشب دل حسرت کش و با شادی و عیش و طرب بیگانه ام امشب. واز دوری تو چون مرغکی بی آشیان حیران و سرگردان وبار اندوهی افتاده بر دوشم کنون تنها ترا خواهم ترا زیرا تو دنیای خوش و جاوید من هستی شکوفا غنچه ی امید من هستی. نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: مطالب عاشقانه، ، برچسبها: |
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |