سلام روزگار.... (ازدست عزیزان چه بگویم گله ای....)
| ||
|
انتقام یک قهرمان فصل اول:آغاز زندگی کوچک
جیمزمکوندی در خانواده ای ثروتمند و درشت هیکل در سال 1932 در انگلیس به دنیا آمد.او هیچ کسی را جز پدر و مادر خود نداشت.پدر و مادر او هردو بسیار قوی بودند اما نه به اندازه ی جیمز.او بسیار پولدار بود.از هیچ چیز هم هراس نداشت.تمام چیز هایی که میخواست در اختیارش بود. (به ندرت میشد که از او حرکاتی عجیب،همراه با قدرت بسیار رخ ندهد.) تنها 3 سالش بود که در اسباب کشی خونه یک جعبه 10 کیلویی را برداشت و منتقل کرد.آن ها از خونه قبلیشان راضی نبودند.دیوار های کهنه.دست شویی و حمام با لوله های ترکیده.هر لحظه ممکن بود سقفش بریزد.خانه آن ها در خیابانی بسار زیبا بود.با همسایه های مهربان.پدر او یک تاجر پولدار بود و مردم دوست و ولخرج. کمتر میشد که در خانه، مجلسی نگیرد و عده ی زیادی را دعوت نکند.او بخاطر شغلش مرتب به سفر میرفت.تقریبا جیمز و مادرش امیلی همیشه در خانه تنها بودند.جیمز بزرگتر شد. او واقعا قوی بود...اما نه آنقدر که... بله نه آنقدر که جلوی کشته شدن پدر و مادر خود را بگیرد. روزی ک پدر جیمز(رابرت)مهمانی مجللی گرفته بود و تعداد افراد حاظر از همیشه بیشتر بود به طوری که واقعا جای سوزن انداختن نبود 2 تن از افراد شرور و قاتل وارد شدند و پس از کمی خوش وش کم کم آماده شدند.آن ها اسلحه ی خود را که معلوم بود مال آلمان است و خیلی قدیمی بود پشت شلوار خود مخفی کرده بودند بیرون آوردند و همه را تهدید کردند به دادن پول هایشان و تمام جواهراتشان.در آن موقعیت جیمز را گروگان گرفته بودند.همه پولشان را دادند.جیمز 5 ساله ما بسیار ترسیده بود. به نظر میرسید که آن افراد شرور قصد دیگه ای نداشتند و خواستن آن جارا ترک کنند که ناگهان جیمز دست یکی از آن هارا گرفت و محکم بر زمینش زد.آن فرد دیگر که هنوز ایستاده بود اسلحه خود را بر سر جیمز آورد و خواست شلیک کند که مهر مادری و پدری مانع از انجام این کار شد. آن دو سریع بر دزد ها تاختند اما دزدی که بر زمین افتاده بود بلند شد و هردوی آن ها بر پدر مادر جیمز شلیک کردند. پس از این حادثه میهمانان خونشان به جوش آمد و بر سر انان ریختند. اما حیف که آن دزدان شرور و فاسد تمام آن هارا با تیر زدند و اون فرد که با جیمز گلاویز شده بود خواست جیمز را نیز بکشد که دوستش گفت بگذار فقط این بماند و با داغ پدر و مادر و گرسنگی و غذا از بین برود.حالا دیگر جیمز کاملا تنها بود و پدر و مادر او نیز از میان رفته بودند.او دیگر هیچ کسی را ندارد.هیچ کسی و باید با این مشکل بسازد. بله با نبود پدر و مادر جیمز باید این مشکلات را تحمل میکرد اما کاش فقط این ها بود.او با اینکه کودکی 5 ساله بود باید با هزاران مشکل دست و پنجه نرم میکرد.اما چطور؟آیا ممکن است؟کودکی 5 ساله بدون غذا،پوشاک،مهر و محبت،پدر و مادر آیا میتواند به زندگی خود ادامه دهد؟ او ممکن است بازیچه هزاران جوان شود.از این مهمتر آنان اورا مورد تجاوز قرار دهند. اما او به گریه خود پایان داد.به سمت بدن سرد و بی جان پدرش رفت.سرش را بر دستان او گذاشت،کمی گریه کرد و در آخر دست پدر را بوسید. سپس به سراغ بدن مادر خود رفت.بدن او هنوز کمی گرم بود اما جانی نداشت.او دوباره همان کار را کرد اما به جای دفعه قبل سرش را در آغوش مادر گذاشت و بسیار بیشتر گریه کرد به طوری که تمام محل از صدای او پر شده بود.بعد از اینکه آرام گرفت پای مادر را بوسید سپس از خانه بیرون آمد و آواره ی خیابان شد. فصل دوم:آواره ای در خیابان خسته بود و از طرفی غمگین.نمیدانست چکار کند.با کفش های اصیل چرم و کت و شلوار مشکی مگر میتواند خود را فقیر نشان دهد؟مردم چه میگویند؟ در آن طرف خیابان پسرکی را دید که هیچ جامه ای بر تن ندارد تنها یک لباس و شلوارک پاره پوره.با خود کمی فکر کرد.((اگر این لباس ها را به او بدهم هم او خوشحال میشود و هم من با لباس های او میتوانم خود را فقیر نشان دهم.یادم هم میاید وقتی از مادرم میپرسیدم که چرا پدر مرتب میهمانی میگیرد و از مردم به خوبی و با هزینه ی رایگان پذیرایی میکند؟ مادرم میگفت که خدا کمک کردن به دیگران مخصوصا نیازمندان را دوست دارد.))بنابراین درنگ نکرد و سریع پیش آن پسرک رفت. جیمز سلام کرد.پسرک که داشت از سرما می لرزید جواب سلامش را داد - چگونه به سر میبری؟ - به سختی اما خدا میرساند - آیا تا به حال لباس زیبا بر تن داشتی؟ - خیر از آن نعمت محروم بودم پسرک جواب این سوالات را با لحنی غمگین میداد اما شادی و قبراقی را میتوانست از چشمان زیبای او فهمید جیمز گفت نام تو چیست؟ - مارک - من هم جیمز هستم.جیمز مکوندی - آه همان مکوندی بزرگ؟ - آری مگر تو آن شخص را میشناسی؟ - بله او بسیار به من کمک کرد و آب و غذا و لباس در اختیارم گذاشت.تو فرزندش هستی؟ با شنیدن این حرف اشکی در چشمان جیمز جمع شد.مارک سعی کرد او را آرام کند. - بله من تنها فرزندش هستم.اگر پدر من به تو بسیار کمک میکرد پس چرا وضع تو چنین است؟ - در این شهر عده ی زیادی زندگی میکنند که به غارت وسایل و اموال افراد فقیر میپردازند.آنان لباس هایم را تکه پاره کردند و غذاهایم را نیز بردند جیمز از عمل اصلی اش غافل شد. سرانجام یادش امد و گفت: - بیا لباس های مان را عوض کنیم. - نه تو از سرما یخ میزنی - اشکالی ندارد می خواهم به تو کمک کنم آن ها لباس هایشان را بعد از کلی بحث عوض کردند و مارک پرسید: -از پدرت چه خبر؟حالش خوب است؟ جیمز چیزی نگفت.خداحافظی کرد و به سرعت آن جارا ترک کرد او تمام مکان هایی که میتوانست در آن درخواست کمک و پول کند را جست و جو کرد اما هیچ جایی گیرش نیامد. سرانجام توانست مکان کوچکی پیدا کند که در کنار آن فاضلابی بود و پر از موش که بوی بسیار بدی هم داشت.او از همان موقع مستقر شد و شروع کرد به کارش در واقع کاری که باید تا آخر عمر انجام دهد.چه کسی میداند؟ اوایل زیاد با قلق کار آشنا نبود و فقط میتوانست نان خشک یا پول آب در آورد اما پس از گذشت 1ماه و خورده ای با کارش اشنا شد و هر روز هم بهتر میشد و میتوانست لا اقل روزانه 2 نانی که خشک نشده بودند و هنوز سالم بودند را به دست بیاورد.او به همه دست درازی میکرد و از همه کمک میخواست.حالا با کارش خوب آشنا بود.او سال های زیادی را در اینجا مشغول گدایی بود.یک روز که مردی از آن جا رد میشد نگاهش به سمت جیمز رفت.پیش او رفت و سلام کرد.جیمز هم سلام کرد.مرد دستش را در جیب لباس مخملی اش کرد که کاملا گرم بود و معلوم بود حسابی وضع خوبی دارد. وقتی که جیمز دستانش را بالا آورد تا پول هارا بگیرد مرد نگاهش به دستان او افتاد و متعجب شد.از جیمز پرسید چند سال داری؟زیرا دستانت بسیار بزرگ و قدرتمند هستند. - تقریبا 14 سال قربان - خدای من.چقدر کوچک.تو هیچ کس را نداری؟حتی دوستی؟ - خیر.من هیچ کسی را ندارم.(ناگهان یاد مارک افتاد پس جمله اش را عوض کرد) یعنی چرا دارم یک نفر که مثل من در خیابان پایینی گدایی میکند.اسمش مارک است. - راستش دلم برایت سوخت.با دستان به این قدرتمندی و سن به این کمی.اگر مایل باشی میتوانی در شرکت من کار کنی.من یک شرکت حمل و نقل دارم.با حقوق بسیار زیاد.همه چیز خواهی داشت. جیمز جوان کمی فکر کرد و فکرش رفت سمت پدر و مادرش.او به یاد آورد که در آن زمان همه چیز داشت و اما الان... با خود فکر کرد که شاید لایق ان چیز ها نبوده که آن هارا از دست داده پس نباید لایق این هم باشد.پس با لحنی مغرورانه گفت:نه آقا ممنونم من نیازی به پول های شما ندارم.من خودم از پس مشکلاتم بر می آیم. مرد کمی عصبانی شد که چطور توانسته پیشنهاد من را رد کند؟شاید دیوانه باشد. آری دیوانه است و یک دیوانه در شرکت من جایی ندارد.پس سکه هارا با خشونت از پسرک گرفت و رفت. حالا باز هم جیمز تنها شده بود.با خودش فکر کرد که با این کار میتوانست که به یک جای خوب برسد.میتوانست... آری من میتوانستم قاتل های پدر و مادرم را مجازات کنم و از آن ها انتقام بگیرم.من میتوانستم تمام این بدبختی هارا جبران کنم.اما ناگهان یادش آمد که دارد اغفال میشود و یادش رفت که نباید کفر گوید پس سرش را گذاشت روی دست راستش و به خواب عمیقی رفت. دیگر صبح شده بود.جیمز از خواب بیدار شده بود اما نگران بود.بیشتر آشفته بود.خواب عجیبی دیده بود.در خواب دید که پدر و مادرش پیش او آمدند و از اینکه این کا را کرده خوش حال بودند زیرا پسرشان با این کار نشان داد که مرد شده است.والدینش به او گفتند که به زودی روزی خواهد رسید که تو دیگر این جیمز نیستی.تو خوشبخت خواهی شد. - چه موقع آن روز فرا میرسد؟ - به زودی جیمز جوان.به زودی جیمز سال ها به گدایی مشغول شد.کم کم پولش مقداری زیاد شد و توانست اجناسی مانند آدامس و میوه جات بخرد و در کنار گداییش بفروش برساند.او مرتب این کار را میکرد.حالا دیگر با آن موش ها رفیق شده بود و مرتب با هم بازی میکردند.او تمام بوی آن جارا به خود گرفته بود طوری که او از آن فاضلاب بد بو،بد بو تر شده بود.حالا جیمز جوان و کوچک ما 19 سالش شده بود.آری 19 سال.او 14 سال را در این مکان تاریک و خوفناک گذرانده بود و هنوز منتظر آن حرف بود.(به زودی) با خودش گفت پس چرا آن روز فرا نمیرسد؟3 سال گذشت.چرا نمی آید؟روزی که من خوشبخت شوم. او همین طور کارش را ادامه میداد.کم کم توانست میز های کوچولو تحریری بخرد و برای بفروش رساندن آن ها زحمت زیادی میکشید.البته هالا او یک فرد با سیاست بود.میدانست که هنگام شروع مدارس این میزها حسابی فروش میکند.در زمستان گردو میفروخت و با تدبیر،کارش را پیش میراند.البته برای جمع کردن پول این وسایل طعم گرسنگی های زیادی را چشیده بود. در یک روز خوب که هوا مرطوب بود و باد ملایم می وزید نگاهش دوخته شد به یک آگهی.روی آن نوشته بود به شخصی برای مرتب کردن خانه نیازمندیم.با پول عالی و زیاد.یادش آمد که در خانه به مادرش خیلی کمک میکرد زیرا پدرش در آن زمان بسیار کم به خانه می آمد و جیمز کوچولوی ما مرد خانه بود.فکر هایش را کرد.با خود گفت: اگر بتوانم کارم را خوب انجام دهم دست مزد زیادی را میگیرم و میتوانم اجناس بیشتری به بازارم راه بدم.پس دست به کار شد و آدرس آگهی را برداشت و خوش حال به سمت آدرس دوید.او تمام وسایلش و تمام اجناسش را رها کرد و رفت به سمت خانه. زنگ را زد و مردی بلند قامت پیش رویش حاضر شد. - بفرمایید.امری داشتین؟ - سلام برای این آگهیتون مزاحم شدم.گفته بودین به یک نظافت چی نیاز دارین. - کدام آگهی؟من آگهی ندادم - این آگهی قربان. (اگهی را به مرد نشان داد.) مرد کمی خندید و گفت:این آگهی مال 3 ماه پیش است.گفته بودم دیگر منتشر نشود.متاسفم مرد جوان. - ولی قربان...خواهش میکنم... فایده ای نداشت و مرد در را بست. ناراحت و اندوه گین به کنار آن فاضلاب بد بو بازگشت. اما... هیچ اثری نبود نه از وسایلش نه از اجناس و نه از پارچه اش. حالا او چه کار کند؟ نزدیک بود بغضش بترکد.او دیگر هیچ چیز نداشت.یادش افتاد به حرف پدر و مادرش(به زودی زمانی میرسد که تو خوشبخت خواهی شد) اما کدام روز؟حالش بهتر نشد که هیچ بدتر هم شد فصل سوم:شروع ماجراهای تازه جیمز دیگر هیچ نداشت.بر سنگ های سفت خیابان نشست و دستش را دراز کرد.روزها سپری شد.حالا او 21 سالش بود و هنوز که هنوز در کنار آن خیابان و فاضلاب بد بو است. باز هم نگاهش به یک آگهی دوخته شد.متنش از این قرار بود. __________________________________________________ به یک نفر آقا جهت کار در انبار ذخیره مواد غذایی نیازمندیم. با حقوق خوب خیابان میکرن 123-968-510 این آگهی هنوز اعتبار دارد کمی در فکر رفت.اگر باز هم همان شود چی؟ اگر باز هم اوضاعم از حال،بدتر شود چی؟ نمیدانست چه کاری کند.ناگهان خشکش زد.دوباره آگهی را خواند.بله هنوز برای او یک فرصت بود.این آگهی هنوز اعتبار دارد.او دوباره و دوباره آن را خواند و فهمید که اشتباه نمیکند.آن روز فرا رسیده است.اما... اگر این آگهی مال خیلی قبل باشد و هنوز سالم مانده باشد چی؟ اما او تصمیم گرفت که برود و میدانست که این همان روز است. انباری خراب بود.چوب های پوسیده.یاد خانه اولیشان افتاد.زنگ نداشت.در زد. پیرمردی قد کوتاه با مو های جو گندمی آمد دم در و گفت:من تا حالا جوانی به درشت هیکلی تو ندیدم.قطعا برای کار آمدی؟ - بله همین طور است - خب بگو ببینم. - از چی قربان؟ - از خودت. - من در خیابان هارک دیودسان بساطی دارم و اجناس می فروشم. پیر مرد لبخندی زد و به جیمز گفت داخل شو. آن ها با هم حرف های زیادی زدند و خندیدند.سپس پیرمرد رو به جیمز کرد و گفت: من قوانینی دارم. 1.هرگز حق نداری با کارگری گلاویز شوی و در اولین بارت اخراجت میکنم. 2.من نمیتوانم حقوق زیادی به تو بدهم اما از حقوق فعلیت بیشتر است. 3.اینجا 24 ساعته باید باشی.غذاتم با من.شبم همین جا میخوابی. 4.هر گونه سهل انگاری در کار باعث میشود که تو را اخراج کنم. 5.صبح باید راس ساعت 8 از خواب بیدار شوی و تا ساعت 10 شب یک راست کار کنی. قبوله؟
نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: رمان و داستان ، ، برچسبها: |
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |