سلام روزگار.... (ازدست عزیزان چه بگویم گله ای....)
| ||
|
هشت سالیست که رفته است به کجا نمیدانم فقط میدانم به نمیدانم های خودش ایمان داشت اشک هایش را به عنوان خون بهای عمر رفته اش گذاشت چقدر به دیوانه بازیهایش میخندیدم و در خلوت نوشته هایش دیوانه شدم افکار عجیبی داشت با یک مشت ماشین روشن میکرد در آژانسی که نامش را دوستی نهاده بودند آواز میخواند ریاضیات را . گله داشت از وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم میکردند و شب و روز را در چشم هایش میدانست حرمت نگاه میداشت و مدام میگفت حرمت نگه دار میرفت و میرفت و میرفت تا بداند و شک داشت به ترانه ای که زندان بان و زندانی همزمان زمزمه میکردند این بود سرگذشت کسی که هیچ کس نبود و همیشه گریه میکرد و به آفتاب فردا میاندیشید
از خزعبلات خودت برایت نوشتم یادت گرامی نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: خواندنی ، ، برچسبها: [ 31 / 5 / 1391برچسب:جملاتی جالب از حسین پناهی "حسین بناهی", ] [ 2:23 PM ] [ meysam ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |