سلام روزگار.... (ازدست عزیزان چه بگویم گله ای....)
| ||
|
در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنـک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیلـه جمعیتـی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشـان اصرار می کـردند را جـذب خـود کرد. سپـس یک بادکنــک آبی و همیــن طــور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفیـد را به تناوب و با فاصلــه رها کرد. بادکنـک ها سبکبــال به آسمـان رفتنـد و اوج گرفتنــد و ناپدید شدند. پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنـک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟ مرد بادکنــک فروش لبخنــدی به روی پســرک زد و نخــی را که بادکنک سیاه را نگه داشتـه بود برید و بادکنـک به طــرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: پسرم آن چیزی که سبـب اوج گرفتن بادکنــک می شود رنگ آن نیست بلکـه چیــزی اسـت که در درون خود بادکنــک قــرار دارد. دوست عزیز من، زندگی هم همین طور است و چیـزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست.مهم درون آنهـاست که تعیین کننده مرتبـه و جایگاهشــان است و هرچقـدر ذهنیــات ارزشمندتر باشند،جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم میشود نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: داستان اموزنده، ، برچسبها: |
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |